گنجور

 
کمال خجندی

ای روان گرد درت اشک روان پیوسته

به فلک بی تو مرا آه و فغان پیوسته

در چمن چون ورق عارض و رخسار تو نیست

گل سرخ این همه بر سرو روان پیوسته

تا لبم پای نو بوسید و زبان نام تو برد

این جدا شکر تو می گوید و آن پیوسته

تا به تیر مژه دل صید کنی از چپ و راست

ز ابروان چشم تو دارد دو کمان پیوسته

خاک پای تو ز صد میل مرا در نظر است

باد آن سرمه به چشم نگران پیوسته

در دهان جای حدیث دگری نیست که هست

سخن آن لب و دندان به زبان پیوسته

به وصال لب او یافته تا جسته کمال

زندگانی چو تن گشته به جان پیوسته