گنجور

 
اوحدی

ای از دهان تنگت شهری شکر گرفته

نام رخ تو گل را از خاک برگرفته

آن روی را مپوشان، زیرا که در ممالک

بنیاد فتنه باشد روی قمر گرفته

دیگر ز سر نگیرد با من جفا زمانه

گر دیگرت ببینم یاری ز سر گرفته

صد کاروان دل را در راه محنت تو

هم دزد رخت برده، هم شحنه خر گرفته

از تیر غمرهٔ تو هر بیدلی که داری

سر در سپر کشیده، پا در جگر گرفته

ما رنگ قصهٔ خود پوشیده از خلایق

وآنگه ز غصهٔ ما عالم خبر گرفته

هجر تو اوحدی را بیچاره کرده از غم

وز اوحدی مرا تو بیچاره‌تر گرفته