گنجور

 
اوحدی

دل من خستهٔ یاریست بی‌تو

تنم در قید بیماریست بی‌تو

مرا گوییکه: بی‌من جان همی ده

کرا خود غیر ازین کاریست بی‌تو؟

ترا در سر دلازاریست بی‌من

مرا با خود دلازاریست بی‌تو

تو فخری میکنی بر من، چه حاجت؟

مرا از خویش خود عاریست بی‌تو

دلی را شاد پنداری تو، زنهار!

مپندار این که پنداریست بی‌تو

فضای هفت کشور بر دو چشمم

ز غم چون چاره دیواریست بی‌تو

هر آن گل کز گلستانی بر آید

به چشم اوحدی خاریست بی‌تو