گنجور

 
اوحدی

تو سروی ، بر نشاید چیدن از تو

تو ماهی، مهر نتوان دیدن از تو

من آشفته دل را تا کی آخر

میان خاک و خون غلتیدن از تو؟

به گردان رخصت خونم به عالم

که رخصت نیست برگردیدن از تو

گرم صد آستین بر رخ فشانی

نخواهم دامن اندر چیدن از تو

ترا چون هیچ ترسی از خدا نیست

همی باید مرا ترسیدن از تو

گناهم نیست اندر عشق و گر هست

گناه از بنده و بخشیدن از تو

اگر صد رنج باشد اوحدی را

شفا یابد به یک پرسیدن از تو