گنجور

 
اوحدی

شیرین‌تر از دلدار من دلدار نتوان یافتن

مسکین‌تر از من عاشقی غم‌خوار نتوان یافتن

در دهر چون من بیدلی سرگشته کم پیدا شود

در شهر چون او دلبری عیار نتوان یافتن

ما را ملامت گو: مکن زین پس به مستی، اوحدی

کز دور چشم مست او هشیار نتوان یافتن

هرگز به بیداری کجا دستم به وصل او رسید؟

چون یک شب این بخت مرا بیدار نتوان یافتن

ای دل، گر آب زندگی جویی، به تاریک مرو

کین کار بیرون از لب آن یار نتوان یافتن

زین‌سان که من می‌بینم این آشفتگی، سالی دگر

اندر دیار عاشقی دیار نتوان یافتن

بالای سرو بوستان هم نغز می‌آید، ولی

در سرو بستانی چنین رفتار نتوان یافتن

در کارگاه سینه چون سودای او بر کار شد

یک لحظه ما را بعد ازین در کار نتوان یافتن

ای اوحدی، گر خون شود دل در غم او، گو: بشو

بی‌محنتی وصل چنان دلدار نتوان یافتن