گنجور

 
اوحدی

مهر گسل گشت یار، عهد شکن شد حبیب

اصل خطر شد دوا، رای خطا زد صلیب

خوارم و بی‌وصل دوست خوار بود آدمی

زارم و بی‌روی گل زار بود عندلیب

دیر کشید، ای نگار، سوختنم ز انتظار

یا نظری بی‌ستیز، یا گذری بی‌رقیب

ما ز تو مهر و وفا خواسته‌ایم، ای صنم

نی چو کسان دگر عاشق رنگیم و طیب

نیست ز خامان عجب عشق زنخدان و لب

طبع چه جوید؟رطب، طفل چه جوید زبیب

ابروی محراب‌وش گر سوی مسجد بری

نعره برآرد امام، در غلط افتد خطیب

گر بکشم خویش را در طلب وصل تو

سود ندارد، که نیست کار برون از نصیب

چاره به جز صبر نیست، کان رخ چون آفتاب

دل برباید، مگر دیده بدوزد لبیب

دل‌منه، ای اوحدی، زانکه به شهر کسان

جور کشد بی‌سخن عاشق و آنگه غریب