گنجور

 
اوحدی

آن تخم، که در باغ وفا کاشته بودم

شد خار دلم، گر چه گل انگاشته بودم

خون جگرم خورد و بلای دل من شد

یاری که به خون جگرش داشته بودم

پنداشتم آن یار به جز مهر نورزد

او خود به جز آنست که پنداشته بودم

گستاخ منش کرده‌ام، اکنون چه توان کرد؟

من بدروم آن تخم که خود کاشته بودم

چاهی که هوس بر گذرم کند ز سودا

شاید که درافتم، که نینباشته بودم

هر حرفی از آن دیدم و خطیست به خونم

بر لوح دل آن نقش که بنگاشته بودم

سیلاب فراق آمد و نگذاشت که باشد

از اوحدی آن مایه که بگذاشته بودم