گنجور

 
حسین خوارزمی

یاری که ز جان دوسترش داشته بودم

وندر دل و جان تخم غمش کاشته بودم

وز بندگی آن شه خوبان زمانه

صد رایت اقبال برافراشته بودم

از بهر شرف خاک قدمهاش چو سرمه

در چشم جهان بین خود انباشته بودم

دامن ز جهان و بر دامان هوایش

از دست دل غمزده نگذاشته بودم

پنداشته بودم که شود مونس جانم

اکنون نه چنانست که پنداشته بودم

انگاشته بودم که شوم محرم رازش

بودست خطا آنچه من انگاشته بودم

بگذاشت مرا همچو حسین و بدلش هم

نگذاشت که آشفته دلی داشته بودم