گنجور

 
اوحدی

چنین که بسته شدم باز من به زلف چو بندش

خلاص من متصور کجا شود ز کمندش؟

به رنگ چهرهٔ او گر نگه کند گل سوری

ز شرم سرخ برآید، ز خوی گلاب برندش

چه آب در دهن آید نبات را ز لب او؟

اگر به کام رسد ذوق آن لبان چو قندش

ز بهر چشم بدانش به نیک خواه بگویم

که بامداد بخوری کن ز عود و سپندش

ستمگرا، دل هر کس که مبتلای تو گردد

به عقل باز نیارد دگر نصیحت و پندش

فکنده‌ام دل خود را چو خاک بر سر راهت

که بگذری و مشرف کنی به نعل سمندش

ز دور می‌نگر، ای اوحدی، که دیرتر افتد

به دست کوته ماه میوهٔ درخت بلندش