گنجور

 
اوحدی

هر چه گویم من، ای دبیر، امروز

نه به هوشم، ز من مگیر امروز

قلم نیستی به من در کش

که گرفتارم و اسیر امروز

سالها در کمین نشستم تا

در کمانم کشد چو تیر امروز

رو بشارت زنان، که گشت یکی

با غلام خود آن امیر امروز

پرده بر من مدر، که نتوان دوخت

نظر از یار بی‌نظیر امروز

میل یار قدیم دارد دل

تن ازین غصه، گو: بمیر امروز

اوحدی، جز حدیث دوست مگوی

که جزو نیست در ضمیر امروز