گنجور

 
اوحدی

صاحب روی خوب و زلف دراز

نه عجب گر به عشوه کوشد و ناز

آنکه زلفش به بردن دل خلق

دام سازد، کجا شود دمساز؟

خفته در خواب خوش کجا داند؟

که شب ما چه تیره بود و دراز!

آتش دل، که من بپوشیدم

فاش کرد آب دیدهٔ غماز

دل سوزان اگر چه صبر کند

اشک ریزان به خلق گوید راز

هر که او گفت: دل به خوبان ده

گفته باشد که: دل به چاه انداز

چه دل نازنین بدین ره رفت

که ازیشان یکی نیامد باز؟

ای که جمعی، ترا چه سوز بود؟

شمع داند حدیث گرم و گداز

صنما، قبلهٔ منی به درست

دلبرا، عاشق توام به نیاز

زان ما شو، که درد دل باشد

هجر تنها و وصل با انباز

زاغ ما در چمن شود، مشنو

که: برآید ز بلبلی آواز

نیست جز آتش دل محمود

گذر باد بر وجود ایاز

گر تو محراب هر کسی باشی

ما به جای دگر بریم نماز

ناتوان توایم و می‌دانی

ساعتی، گر توان، بما پرداز

دولتی چند روزه باشد حسن

تو بدین حسن چند روزه مناز

دل ما را به وصل خود خوش کن

اوحدی را به لطف خود بنواز