گنجور

 
اوحدی

از باده در فصل خزان افتان و خیزان نیک‌تر

ور یار دلداری دهد خود چون بود زان نیک‌تر؟

شد باغ پرینگی دگر، هر برگی از رنگی دگر

در زیرش آونگی دگر از لعل و مرجان نیک‌تر

صرصر غبار انگیخته، در شاخسار آویخته

بر ما نثاری ریخته، از صد زرافشان نیک‌تر

شاخ رزان،در گشت رز، پوشیده رنگارنگ خز

هر گوشه شادروانی از تخت سلیمان نیک‌تر

بر شاخساران سور بین، و آن سیبها چون نور بین

سیبی به چشم دور بین، از روی جانان نیک‌تر

فصلی چنین، می‌خواه، می، برکش نوای چنگ ونی

ور گم توانی کرد پی، گم کن، که پنهان نیک‌تر

بی‌اوحدی مستی مکن، با نیستان هستی مکن

چندین سبک دستی مکن، ای وصلت از جان نیک‌تر