گنجور

 
اوحدی

ترا چه تحفه فرستم که دلپذیر شود؟

مگر همین دل مسکین چو ناگزیر شود

به بوی زلف تو، از نو، جوان شوم هر بار

هزار بار تنم گر ز غصه پیر شود

گرم تمامت خوبان خلد پیش آرند

گمان مبر که مرا جز تو در ضمیر شود

بدان صفت که تو آن زلف می‌کشی در پای

بهر زمین که رسی خاک او عبیر شود

عجب که بوی لب و ذوق بوسهٔ تو دهد

به آب زندگی ار گل شکر خمیر شود

نبیند این همه خواری که از تو من دیدم

مجاهدی که به شهر فرنگ اسیر شود

خدنگ غمزهٔ شوخت ز جوشن دل من

گذار کرد چو سوزن که در حریر شود

گرش ز ابرو و مژگان حیات بارد و نوش

چو نوبتش به من آید کمان و تیر شود

در آن دلی که تو داری اثر نخواهد کرد

هزار بار گرم ناله بر اثیر شود

مرا که شوخی چشمت ز پا چنین انداخت

چه باشد از سر زلف تو دستگیر شود؟

ضرورتست که هم سایه‌ای بر اندازند

در آن دیار که همسایه‌ای فقیر شود

چنین که گشت به عشق تو اوحدی مشهور

عجب مدار که بر عاشقان امیر شود

کسی که صرف کند عمر خویش در کاری

شگفت نیست که در کار خود بصیر شود