گنجور

 
اوحدی

به سر زلف سیه دوش گره برزده بود

خلق را آتش سوزنده به دل در زده بود

مرد را مردمک دیده به خون تر می‌کرد

عنبرین خال که بر برگ گل تر زده بود

حسن بالای چو سروش ز خرامیدن و خواب

طعنه بر قامت شمشاد و صنوبر زده بود

سرو را پای فروشد به زمین همچون میخ

پیش بالاش، ز بس دست که بر سر زده بود

بر گذشت از من و سر چون به سوی من نگریست

خونم از دل بچکانید، که نشتر زده بود

ناوک غمزه، که چشمش به من انداخت ز دور

بر دل آمد سر پیکان، که برابر زده بود

چون کبوتر بتپیدم، که مرا غمزهٔ او

به گمان مهرهٔ ابرو چو کبوتر زده بود

هر شکاری که بینداخت، به نرمی برداشت

مگر این صید سراسیمه، که لاغر زده بود

ما خود آن زخم که بر سینهٔ مجروح آمد

به مسلمان ننمودیم، که کافر زده بود

نه شگفت از سر مجنون که فرو ریخت به خاک

پیش ازاین بر دل لیلی که همین در زده بود؟

اشک سرخم مددی داد به هر وجه، ارنی

غم او چهرهٔ زردم همه وا زر زده بود

طوطی عقل مرا بال به یک بار بریخت

بس که اندر هوس شکر او پر زده بود

گر بهم بر زده بینی سخنم، عیب مکن

کاوحدی را غم دوشینه بهم برزده بود