گنجور

 
اوحدی

تویی که از لب لعلت گلاب می‌ریزد

ز زلف پرشکنت مشک ناب می‌ریزد

متاب زلف خود، ای آفتاب رخ، دیگر

که فتنه زآن سر زلف به تاب می‌ریزد

به هر سخن، که لب همچو شکر تو کند

مرا دگر نمکی بر کباب می‌ریزد

به یاد روی تو هر بامداد دیدهٔ من

ستاره در قدم آفتاب می‌ریزد

مرا بر آتش هجرت جگر چنین خسته

تو چشم خیرهٔ من بین که: آب می‌ریزد

ز خوی تند خود، ای ترک،بر حذر میباش

که این غبار ستم بر خراب می‌ریزد

تو سیم خواسته‌ای ز اوحدی و دیدهٔ او

ز مفلسی همه در در جواب می‌ریزد