گنجور

 
اوحدی

زلف را تاب دام و خم برزد

همه کار مرا بهم برزد

دفتر دوستان خود می‌خواند

به سر نام من قلم برزد

صورت ماه را رقم بستر

آنکه این چهره را رقم برزد

آتشی کندرین دل از غم اوست

به سر شعلهای غم برزد

گلبن وصل او به طالع من

سر به سر غنچهٔ ستم برزد

شد ز چشم ترم به خشم، چو دید

لب خشک مرا، که نم برزد

آه کردم ز درد عشقش و گفت:

اوحدی را ببین، که دم برزد