گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اوحدی

دیگر مرا به ضربت شمشیر غم بزد

فریاد ازین سوار، که صید حرم بزد!

عزلت گزیده بودم و کاری گرفته پیش

یارم ز در درآمد و کارم به هم بزد

دم در کشیده بود دل من ز دیر باز

آتش در اوفتاد به جانم، چو دم بزد

درویش را ز نوشت شاهی خبر نشد

تا روزگاز نوبت این محتشم بزد

چون دیده بر طلایهٔ حسنش نظر فگند

عشقش به دل در آمد و حالی علم بزد

هی نیزهٔ ستیزه که مریخ راست کرد

شمشیر خوی او همه را چون قلم بزد

صد بار چین طرهٔ پستش ز بوی مشک

بر دست باد قافلهٔ صبح دم بزد

آیینهٔ دو عارض او از شعاع نور

بسیار سنگ طعنه که بر جام جم بزد

گفتم که: بر دلم نکند جور و هم بکرد

گفتا: بر اوحدی نزنم زخم و هم بزد