گنجور

 
اوحدی

چون گره بر سر آن زلف دو تاه اندازد

مشک را خوارتر از خاک به راه اندازد

اگر آن چاه زنخدان به سر کوچه برد

ای بسا دل! که در آن کوچه به جاه اندازد

نظر زهره کند، خنجر مریخ زند

نور خورشید دهد، پرتو ماه اندازد

چشم آن ترک سپاهی به هزیمت ببرد

ناوک غمزه چو در قلب سپاه اندازد

گر گواهیش بیارم که: مرا زلف تو کشت

حسن او لرزه بر اندام گواه اندازد

تیر هجرم به جگر در زد و اندیشه نکرد

که دلم در پی او ناوک آه اندازد

اوحدی، دیده مدوز از رخ او، عیبی نیست

گر گدایی نظری بر رخ شاه اندازد