گنجور

 
اوحدی

پیری که پریرم ز مناجات بر آورد

دی مست و خرابم به خرابات برآورد

یک جرعه به ذات خود ازان بادهٔ صافی

در داد که گرد از من و از ذات بر آورد

در بتکده‌ای برد مرا مست و بدیدم

رویی، که خروش از جگر لات بر آورد

خورشید جبینی، که فروع رخش از دور

چون شعله زد، آشوب ز ذرات بر آورد

چون در شدم، آن قامت رعنا به قیامی

دل را ز مقام و ز مقامات برآورد

چون جان رخ او دید، پس دست گزیدن

انگشت شهادت به تحیات برآورد

با اوحدی از راه کرامت سخنی گفت

وز بحر دلش موج کرامات برآورد

 
 
 
حکیم نزاری

تا عشق مرا گردِ خرابات برآورد

از مسجد و محراب و مناجات برآورد

با عقل به ضدیّت و انکار و تعصّب

از جیب فتاوی و سجلاّت برآورد

عشق از غضب و نخوت و غیرت چو نهنگی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه