گنجور

 
اوحدی

پیری که پریرم ز مناجات بر آورد

دی مست و خرابم به خرابات برآورد

یک جرعه به ذات خود ازان بادهٔ صافی

در داد که گرد از من و از ذات بر آورد

در بتکده‌ای برد مرا مست و بدیدم

رویی، که خروش از جگر لات بر آورد

خورشید جبینی، که فروع رخش از دور

چون شعله زد، آشوب ز ذرات بر آورد

چون در شدم، آن قامت رعنا به قیامی

دل را ز مقام و ز مقامات برآورد

چون جان رخ او دید، پس دست گزیدن

انگشت شهادت به تحیات برآورد

با اوحدی از راه کرامت سخنی گفت

وز بحر دلش موج کرامات برآورد