گنجور

 
اوحدی

هر کس که در محبت او دم برآورد

پای دل از کمند بلاکم برآورد

خون جگر به حلق رسیدست وز هره نه

دل را، که پیش عارض او دم برآورد

دل در جهان به حلقه ربایی علم شود

گر سر در آن دو زلف چو پرچم بر آورد

گر دود زلف از آتش رویش جدا شود

آتش ز خلق و دود ز عالم بر آورد

جان و دل مرا، که به هم انس یافتند

هجرت، بسی نماند، که از هم برآورد

بعد از وفات بر سر خاکم چو بگذرد

خاک لحد ز گریهٔ من غم برآورد

روزی که زد ز نقطهٔ خالش دم اوحدی

گفتم که: سر به دایرهٔ نم بر آورد