گنجور

 
اوحدی

باد بویی از دو زلفت وام کرد

سوی چین آورد و مشکش نام کرد

غمزهٔ آهووش گو افگنت

تیر غم در دیدهٔ بهرام کرد

دانهٔ خالی، که بر رخسار تست

پای ما را بستهٔ این دام کرد

قامت من چون الف بود از نشاط

آن الف را دام زلفت لام کرد

نازنینا، صبح ما را همچو شام

فتنهٔ‌آن لعل خون آشام کرد

توسن دل، گرچه تندی می‌نمود

عاقبت چشم تو او را رام کرد

آتش روی تو ما را سخت سوخت

گر چه کار اوحدی را خام کرد