گنجور

 
جامی

پیش شیخی رفت آن مرد فضول

بهر بی فرزندیش خاطر ملول

گفت با من دار شیخا همتی

تا ببخشد کردگارم دولتی

تازه سروی روید از آب و گلم

کز وجود او بیاساید دلم

یعنی آید در کنارم یک پسر

کز جمال او شود روشن بصر

شیخ گفتا خویش را رنجه مدار

واگذار این کار را با کردگار

در هر آن کاری که آری روی و رای

مصلحت را از تو به داند خدای

گفت شیخا من بدین مقصود اسیر

مانده ام از من عنایت وامگیر

از دعا شو قاصد بهبود من

تا به زودی رو دهد مقصود من

شیخ حالی در دعا برداشت دست

بر نشان افتاد تیر او ز شست

یک پسر چون آهوی چین مشکبار

از شکارستان غیبش شد شکار

چون نهال شهوت و شاخ هوا

یافت در آب و گلش نشو و نما

با حریفان باده نوشیدن گرفت

در پی هر کام کوشیدن گرفت

مست شد جا بر کنار بام کرد

دختر همسایه را بدنام کرد

شوهر دختر ز پیش او گریخت

ورنه خونش را به خنجر خواست ریخت

شحنه را دادند ازین صورت خبر

بدره های زر طمع کرد از پدر

روز و شب این بود کار و بار او

فاش شد در شهر و کو کردار او

نی نصیحت را اثر بودی در او

نی سیاست کارگر بودی در او

چون پدر زین کار و بار آمد به تنگ

باز زد در دامن آن شیخ چنگ

که ندارم غیر تو فریادرس

رحم کن بر من به فریادم برس

کن دعای دیگر اندر کار او

وز سر من دور کن آزار او

شیخ گفت آن روز من گفتم تو را

که مکن الحاح و بگذر زین دعا

عفو می خواه از خدا و عافیت

کین بود در هر دو عالم کافیت

چون ببندی بار رحلت زین دیار

نی پسر نی دخترت آید به کار

بنده ای در بندگی بی بند باش

هر چه می آید بدان خرسند باش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode