گنجور

 
اوحدی

اگر حقایق معنی به گوش جان شنوی

حدیث بی‌لب و گفتار بی‌زبان شنوی

دلت جگر بگرفتست، ورنه راز سپهر

ز ذره ذرهٔ گیتی زمان زمان شنوی

ز ناقلان زمین پند گوش کن، باری

چو آن حضور نداری کز آسمان شنوی

چو پای بستهٔ این قبه گشته‌ای، ناچار

درو هر آنچه بگویی سخن، همان شنوی

به اعتقاد تو بر فعل جز یقینی نیست

گرت به فعل بگویم، به صد زبان شنوی

حدیث با تو به اندازهٔ تو باید گفت

که گر بلند کنم اندکی، گران شنوی

بو اعظان نکنی گوش، غیر آن ساعت

که نام جنت و حلوای رایگان شنوی

به بوی سود کنی ترک خانه، ور نی تو

سفر کجا کنی، ار قصهٔ زیان شنوی؟

حدیث پیر ریایی ز عارفی بررس

که آنچنانکه فراخور بود چنان شنوی

اگر طریق هدایت روی تو، شرط آنست

که هر حدیث که خواهی، ز اهل آن شنوی

و گر نه نان به بهای کلیچه باید خورد

چو وصف آن تو هم از صاحب دکان شنوی

سخن به ریش دراز و به ریش کوته نیست

سخن بزرگ بود کان ز خرده‌دان شنوی

میان بره و گرگ آنزمان بدانی فرق

که کارنامهٔ این گله از شبان شنوی

چو غول نام دلیلی برد، روا نبود

که ریش برکنی، ای خواجه و روان شنوی

تو خود به باغ رو و گوش کن که: سرد بود

اگر فضیلت بلبل ز باغبان شنوی

کسی که فرق نداند میان قالب و جان

حدیث قالبی او چرا به جان شنوی؟

سخن، که از نفس ناتوان شود صادر

یقین بدان تو که: البته ناتوان شنوی

اگر بود خرد پیر با جوانی جفت

روا بود سخن پیر کز جوان شنوی

به رهروی رو و گر مشکلیت هست بپرس

که حل مشکل خود از چنین کسان شنوی

فتوح میطلبی؟ شعر اوحدی میخوان

که این غرض، که تو داری در آن میان شنوی