گنجور

 
عرفی

ای تو بامرزش و آلوده ما

وی تو بغمخواری و آسوده ما

رحمت تو کعبه طاعت نواز

عدل تو مشاطه عصیان طراز

لطف تو دلال متاع گناه

حلم تو بنشانده غضب را پناه

منفعلیم از عمل ناسزا

گر همه نیکست بپوشان ز ما

راستی ما ز ریا شرمسار

بندگی از نسبت ما شرمسار

تا ابد از معصیت آزرم ده

حوصله ضامن این شرم ده

من که و سنجیدن بازوی عدل

به که نباشم بترازوی عدل

ور کرمت میزندم در دهان

تا بگشایم لب خواهش فشان

چشم و دلم گرسنه چشمان تو

سیر نگردند ز احسان تو

آنچه بآن می سزم آنم بده

برتر از آن نیز عنانم بده

صاف امیدم بلب بیم ریز

گرد مرا در ره تسلیم ریز

کام مرا شهد عبادت ببخش

چون بچشم فهم حلاوت ببخش

شهپر جبریل نیازم بده

راه بخلوتکه رازم بده

در حرم عشق درون آورم

شیفته و مست برون آورم

این گل پژمرده که در باغ جود

دست بدست آورمش در وجود

رایحه عطر وفایش بده

گوشه دستار رضایش بده

تا بدماغی که رساند نسیم

غش کند اندیشه امید وبیم

نشاه توحید در آید بجوش

مستی جاوید بر آرد خروش

بحر عطای تو جواهر شمار

بی اثر باد طلب موج زار

تا طلبم وای که دل خون کنم

خواهشم آموخته چون کنم

با نفس این نغمه بشوئیم به

حرف ادب سوز نگوئیم به

طره خواهش برضا نشکنیم

بال و پر مرغ دعا نشکنیم

عرفی از این نغمه زنی شرم دار

عهد طلب بشکن و دل گرم دار

مصلحت کار چه دانیم ما

بذر تمنا چه فشانیم ما

آدمی هیچ تر از هیچ کیست

تا کند اندیشه از بهر زیست

دیدی اگر مصلحتی در عدم

بر اثر آن زدی اکنون قدم

مصلحت ما دگری دیده است

او بکند هر چه پسندیده است

شادم از او گر غم وگر شادیست

معنی این بندگی آزادیست