گنجور

 
عرفی

گر نه خود را بیخود از جام جنون می ساختم

دوش با این درد دل تا روز چون می ساختم

یاد آن دارد که تا ذوقم فزاید روز وصل

حسرت دل یادم از یادت فزون می ساختم

آه از آن حرمان که دل را از خیالات محال

گاه می دادم تسلی، گاه خون می ساختم

کی غم فرهاد و من یکسان شود، گر من ز دل

غم برون می ریختم، صد بیستون می ساختم

گر خبر می داشتم، عرفی، ز ناسازی او

کی چنین خود را به دست او زبون می ساختم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode