گنجور

 
عرفی

گو ز من دل جمع دار آن کس که با من دشمن است

هر که خود را دوست می دارد به دشمن دشمن است

در حصار عافیت بی ذوق را آرام نیست

آن که ذوق فتنه یابد به آهن دشمن است

گوش معزول است در خلوتگه ارباب راز

دود شمع خلوت ایشان به روزن دشمن است

بس که دیدم جور دشمن، دشمنم با جور دوست

آن که در آتش بود با نار ایمن دشمن است

دوستی با دشمنم بی بهره مهر انگیزی است

دوستی دوست دارم ور نه دشمن دشمن است

بس که در کامم اثر کرده است ذوق اتفاق

باورم باید که زاهد با برهمن دشمن است

بس که لذت می برم از دشمنی های غمت

هم چو جانش دوست دارم هر که با من دشمن است

در پذیرم صد غم و نگشایم از ناموس لب

دل به ماتم دوست اما لب به شیون دشمن است

درد عشق است ای طبیب و در دوا زحمت مکش

هر که این خارش خلد در پا به سوزن دشمن است

در نگیرد صحبت عرفی به شیخ صومعه

کو به زیرک دشمن و عرفی به کودن دشمن است