گنجور

 
اهلی شیرازی

آن سرو هرگه از نظر من گذشته است

گویی که تیری از جگر من گذشته است

دامان ناز بر زده چون سرو میرود

گویی ز جوی چشم تر من گذشته است

بر بیستون ز تیشه فرهاد کی گذشت

آنها که از غمش بسر من گذشته است

چون سایه سوخت از اثر آتش دلم

خورشید اگر برهگذر من گذشته است

اهلی مگو حذر کن از آن شوخ سنگدل

اکنون که کار از حذر من گذشته است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode