گنجور

 
عرفی

دگر دلم ز می تازه مست می گردد

ر صیت مستی ام، آوازه مست می گردد

کلید میکده ها را به من دهید، که من

نه آن کنم که به اندازه مست می گردد

خراش نغمه دهد می، گمان مبر که دلم

به شامِ مشعله آوازه مست می گردد

چنان سرشتهٔ کیفیت ام که از نفسم

خمار بیخود و خمیازه مست می گردد

کدام قافله عزم دیار حسن نمود

که فتنه بر در دروازه مست می گردد

از آن شراب که مجنون فشاند بر لیلی

هنوز محمل و جمّازه مست می گردد

خراب زمزمهٔ تازهٔ توام عرفی

عقل از این نفس تازه مست می گردد