گنجور

 
عرفی

دل خستگان که بستهٔ تدبیر می شوند

وارسته از کمند به زنجیر می شوند

برگی ز بوستان خرابی نچیده اند

جمعی که سایه گستر و تعمیر می شوند

این ناوک از کمان که آید که هر طرف

صید افکنان نشانهٔ این تیر می شوند

این فتنه از کجاست که مستان شیرگیر

گردن نهند و بستهٔ زنجیر می شوند

این شاهباز کیست که در صیدگاه او

مرغان بال بسته هواگیر می شوند

عرفی چه حالت است که در شهر بخت ما

نازاده کودکان به رحم پیر می شوند