گنجور

 
عرفی

دگر صفیر طبیعت بساز آگاهی

به عالم ملکوت است، محملش راهی

بلی رود به خریداری جواهر قدس

ز بهر تحفهٔ یک دانه گوهر شاهی

طراز دولت جاوید شاهزاده سلیم

که یافت بازوی او صولت یداللهی

ستوده‌ای که به عنوان نامهٔ وصفش

حسود او به تصور نوشته جمجاهی

زهی ضمیر تو پاک از عبور سهو و خطا

چو زمرهٔ ملکوتی ز مخطی و ساهی

به ملک مصلحت‌اندیشی قضا و قدر

قبول و رد تو احکام آمر و ناهی

حدیث روشنی مهر با ضمیر تو هست

به صدق و کذب چو تمثیل‌های افواهی

چو مهر کاهشِ مه را ز رشکِ رای تو دید

به خنده گفت زهی ابلهی و گمراهی

منم فتاده به صد رنج زین حسد در شرم

ترا کسی چه شمارد تو خود چه می‌کاهی

زمان زمان به مسیحا وجود می‌سپرم

ز بهر عرضهٔ اندام و چهرهٔ کاهی

چو خلق و رای تو آتش‌فروز دهر شود

سزد که دود کند عنبری شرر ماهی

دمی که آهوی خلق تو نافه اندازد

هجوم عطسه بگیرد ز ماه تا ماهی

ز حسن عهد تو مشکل که لوح خواب و خیال

شود نگاشته از شکل‌های اکراهی

حسود جاه تو در تنگنای غم هر دم

فراق‌نامه نویسد به مرگ ناگاهی

چو ظل جاه بر ارقام هندسی فکنی

بدون صفر کند پنج فرد پنجاهی

فلک ز سهم تو با روزگار یکرنگ است

چو پاکبازی عنین ز ناتوان باهی

سر دعای مسیحا ز اوج عرش گذشت

وز آستان جلال تو کرد کوتاهی

ز فتنه‌های زمین و زمان مهیا باد

منافقان ترا برگ سالی و ماهی

ز رفق‌های قضا و قدر مهنّا باد

موافقان ترا ساز مالی و جاهی