گنجور

 
عرفی

بود درکتم عدم بکر طبیعت را جای

که خرد بر سرش استاده همی گفت برآی

چند در پرده نشیند خلف دوده کون

محرمی نیست مگر هم تو شوی پرده گشای

نه ترا عقد زفاف است در این پرده ضرور

نه مرا صبر و سکون داده در این دیر خدای

مریمی کن تو که فرزند مسیح است مسیح

خاتمی کن تو که توفیق گدای است گدای

از سخن گوشزد بکر طبیعت چون گشت

خنده زد گفت که رو صبر کن وژاژ مخای

گوشه ای گیر و جگر میخور و تلخی میکش

تا بعهدیکه شود صاحب تو ملک آرای

خلق از «مژده بر» و«مژده شنو» جمع شوند

جمله جوهر طلب و جوهری و گنج ستای

فلک آماده شود زهره مهیا گردد

آن یکی حله طراز آید و این غالیه سای

من به صد ناز و کرشمه همه رنگ و همه بوی

برسر حجله ارکان نهم از خلوت پای

پس درآید ببرم، آنکه منش نامزدم

او کشد بند نقاب من و بند قبای

بعد از آن کشمکش و طی شدن حالت حمل

لب بگستاخی اگر باز کنی دارد جای

لله الحمد که آن وعده بپایان آمد

هم خرد کامروا آمد و هم بار خدای

دوش بر دوش قضا دست در آغوش قدر

آمد از پرده برون پردگی صنع خدای

وهم باطالع او گفت که باشم در عرش

گفت گرگم نشوی پیشترک هم میآی

بخت با گوهر او گفت که دولت بس نیست

گفت دانم بچه ای حامله،رو ، رو میزای

سال مولودش از آن شاهگل بی بدل است

که ندارد بدلی در چمن دولت ورای

مرحبا ای گهرت را شرف ذات پدر

مرحبا ای قدمت را اثر ظل همای

مرحبا ای زعنایات ازل رمز فروش

مرحبا ای بعلامات هنر خویش ستای

مرحبا ای نظر بخت تو کیوان پرور

مرحبا ای گهر ذات تو امکان آرای

مرحبا ای بکنار آمده از صلب پدر

جاودان در کنف فضل پدر میآسای

خان خانان که کمالی است مصور گهرش

کوشناسای گهر، تا نگرد صنع خدای

ناخن قدرت او پرده تحقیق شکاف

خامه دولت او چهره توفیق گشای

زیب فرماندهیش در شکن طرف کلاه

نقد زیبندگیش در گره بند قبای

دشمنش را بود آن مایه شقاوت که بود

گردآلایش او دامن جیحون آلای

دیده عقل شود خیره زآیینه وهم

گر شود صیقل اندیشه او زنگ زدای

عدل او چون روش آموز مکافات شود

پیرو جاذبه کاه شود کاه ربای

بخت او گر بدل نغمه طرازان گذرد

شاخ طوبی شود از برگ و ثمر پیکرنای

زآن بود زنده حسودش که جهان گشته ز ننگ

در وجود عدم دشمن او بی پروای

آنچنان پیرو شاه است که از غایت قرب

گه گهی سایه رساند بسرش بال همای

اختلاف صور از نوع بشر برخیزد

خامه معدلت او شود ار چهره گشای

ای که در سایه عدلت همه امن است و امان

عالم فتنه فروش و ملک نائبه زای

تا بهوش تو دهد صافی صهبای رموز

گردد از پرده دل عاقله ، دانش پالای

شام احباب ترا طلعت خورشید اندود

صبح اعدای ترا ظلمت خورشید اندای

نزد ادراک تو اسرار قضا برکف دست

پیش فرمان تو احکام فلک برسر پای

بسکه از لطف و عطا عزت و ثروت بخشد

عالم آرا دل و دست تو بهر بی سر و پای

وقت آنست که دختر طلبد از پی عقد

دودمان کرم، از سلسله آز، گدای

گر نگشتی کرمت حامی اصناف امم

احتسابت نشدی عامل معزول نمای

زهر ناز از نگه خود بمکد چشم بتان

هر کجا عدل تو از ظلم شود پرده گشای

ای که از بهر ستایشگریت معتکف است

بر لب نکته سرایم خرد نادره زای

مدحت جز تو بفتوای یک اندیشی من

چون غم و شادی مغلوب طبیعت پیمای

حرص کسب شرفم لب بثنای تو گشود

وای اگر معذرتم عرض تو میبودی وای

دیده نه فلکم زایر انگشتان است

هر گه از نامه مدح تو شوم بوسه ربای

جایم از دیده کند عقل و چنینم دارند

هر که را کعبه مدح تو شود ناصیه سای

گل اندیشه من سحر خطا معجزه رنگ

بلبل نطق من الهام غلط وحی سرای

کلکم از بهر سخن چینی من سر در پیش

وز علوم سخنم تارک او گردون سای

رهرو طبعم اگر قطع کند وادی خواب

بر سر گنج معانی همه ره دارد پای

عرفی آهنگ دعای کن بس از این لاف و گزاف

وجه کفاره بدست آر و دگر ژاژ مخای

تا محال است که مهتاب بگز پیمایند

تا بود در عرض خلق فلک ناپروای

باد مساح فلک در عرض آباد جهان

بذراع عرضت مزرع دوران پیمای

یأس و امید محبان تو مقصود انگیز

بود و نابود حسودان تو حرمان آلای