گنجور

 
عرفی

ز خود گر، دیده بر بندی برآنم کام جان بینی

همان کز اشتیاق دیدنش زاری همان بینی

کسی کز ملک معنی در رسد خود را بوی بنمای

که گر مس وا نمایی کیمیا را ارمغان بینی

زر ناتص عیارت پیش از آن بر کیمیایی زن

که هم زرهم محک را شرمسار از امتحان بینی

تو سلطان غیوری در کمند نفس بدگوهر

بکش زان پیشتر خود را که جور از آسمان بینی

روان از خشم و شهوت در عذاب از بهر تن تا کی

دو گرگ میش پرور را جگر خای شبان بینی

ز نصرت شاد شو ، هر گه غمی برگرد دل گردد

ز غفلت داغ شو ، هر گه که خود را شادمان بینی

طرب را پای برسر زن که جنت را خجل یابی

هوس را دست بر دل نه که دوزخ را تپان بینی

بنزهتگاه معنی میهمان شو تا زاستغنا

مگس را باد زن در دست، بر اطراف خوان بینی

زبان از شکر منعم تا ببندی سوی عرفان شو

که قدر نعمتش پروانه عزل زبان بینی

چنان مشتاق خذلانی که با صد بند و صد زندان

گریزی در شقاوت گر سعادت را ضمان بینی

خرد در آدمی و آنگه توشان قد ورخ سنجی

هما در آشیان وآنگه تو فر آشیان بینی

بخون آلوده دست و تیغ غازی مانده بی تحسین

تو اول زیب اسب و زینت برگستوان بینی

بآب و دانه خو کردی ، بلی هنگام صیادی

چو بر صید افکنی شهباز دل را ماکیان بینی

بطاعت آن زمان ارزنده ای کز لذت طاعت

چو سر در سجده مانی، در جنان خود، راستان بینی

مزن لاف شجاعت ور زنی آنگه که در میدان

عدم شمشیر دل یابی فنا شبدیز جان بینی

اگر خواهی که باشی عیب جو شاگرد همت شو

که نام هر چه بردی عیب آتش بر زبان بینی

بجنت خوانمت نی بهر عشرت بهر آن کآنجا

غذای آتش همت به از کون و مکان بینی

سر روحانیان داری ولی خود را ندیدستی

بخواب خود در آ، تا قبله روحانیان بینی

فساد عالمی می تابد از پیشانی نفست

ببین درآینه تا آتش صد خانمان بینی

مخور غم گر زبال پشه ای کمتر نهد خود را

که چون دم از خرابی ها زند پیل دمان بینی

ز بیرون پنبه نه در گوش و افغان از درون برکش

اگر از نفس واعظ انتعاشی از بیان بینی

غزل پردازم اینک از دو بیت خود دو مصرع را

کنم مطلع که حسن آفتاب از فرقدان بینی