گنجور

 
عرفی

ای برزده ، دامن بلا را

سر در پی خویش داده ما را

چون در ره مردمی نهی پای

از کوچه ما طلب وفا را

یادم نکنی و هیچ گه من

بی مژده ندیده ام صبا را

دیوانگی محبت تو

کامروز مسلم است ما را

بیگانه زتاج کرد تارک

آواره زکفش کرد پا را

جان و دل من پر از غم تست

بهر تو تهی کنم چه جا را

آماده صد، سرود دردم

ناکرده تمام یک نوا را

صد چاک سپرده ام بهر دست

ناکرده بدوش یک قبا را

ای بخت چنان مکن که آخر

ممنون اثر کنم دعا را

یا دست جفای چرخ بر بند

یا بخل عطای مدعا را

تا کی بشکیب در پذیرم

آفات نجوم فتنه زا را

یارب چه عداوت است با من

این کارکنان کبریا را

با خویش چو راز دوست گویم

از خانه برون کنم صبا را

در ملک فرنگ و شهر اسلام

معزول ندیده ام هوی را

تا کی بمیان خود ببینم

دست اجل شکسته پا را

در انجمن جمال ، رویت

بگرفته زآفتاب جا را

گر نقش جمال تو نگیرد

از سینه برون کنم صفا را

تا کی فلکم بعشوه گوید

کای وهم تو کرده پی صبا را

از عشق فلان بباد دادی

سرمایه دانش و ذکا را

هر ند که راست گوید اما

خاموشی این ستم فزا را

رفتم که بگنج خانه طبع

مرهون شرف کنم ثنا را

گنجی بکف آورم که شاید

سرمایه نعت مصطفی را

درج گهر آورم که شاید

آویزه گوش انبیا را

دستی سخن آورم که شاید

مجموعه لطف اولیا را

اینک به زبان رساندم از دل

تا داغ کنم دل شما را

ای جود تو دست و دل سخا را

وی عزم تو بال و پر صبا را