گنجور

 
عرفی

از در دوست چگویم بچه عنوان رفتم

همه شوق آمده بودم همه حرمان رفتم

بس بدیوار زدم سر،که در این کوچه تنگ

آمدم مست و سراسیمه و حیران رفتم

رفتم از کوی تو لب تشنه بگلگون سرشک

نیک رفتم که نه افتان و نه خیزان رفتم

دل و دین و خرد و هوش و زبان بازم ده

تا بگویم ز در دوست بسامان رفتم

آمدم نغمه گشا از لب امید وز یأس

در رگ و ریشه دل دوخته دندان رفتم

آمدم صبحدم و شام برفتم ، بشنو

که چسان آمدم اینجا ، بچه عنوان رفتم

آمدم صبح چو بلبل بچمن در نوروز

شام چون ماتمی از خاک شهیدان رفتم

دوستان زهر بگوئید که رفتم ناکام

دشمنان نوش بخندید که گریان رفتم

رفتم و سوختم از داغ دل دشمن و دوست

که جگرسوز تر از اشک یتیمان رفتم

منم آنقطره که صد سینه و دل کردم داغ

تا ز نوک مژه غلطیده بدامان رفتم

منم آن یوسف بد روز که نارفته بمصر

تا برون آمدم از چاه بزندان رفتم

منم آن غنچه پژمرده که از باد خزان

خنده بر لب گره و سر بگریبان رفتم

نور پیشانی صبح طربم لیک چه سود

که ز غم تیره تر از شام غریبان رفتم

رفتم آهسته ولی صاحب دل می داند

که دل آشوب تر از زلف عروسان رفتم

مردم از گریه و کارم بتبسم نکشید

منم آن نوح که هم بر سر طوفان رفتم

از پریشانی دل سوختم و بهر علاج

هم بدریوزه دلهای پریشان رفتم

بازوی همتم آنروز چو قیمت بشکست

که بتابیدن سرپنجه مرجان رفتم

منم آن هیکل روحانی اندیشه خدا

که درآب زدم ، بر اثر نان رفتم

منم آن شیر ختن صید ، که آهوگیرم

که چو موشان بشکار ته انبان رفتم

گوهر قیمتی گنج ازل بودم لیک

ره بیعزتی جنس فراوان رفتم

بودم از قدر ترنج زر پرویز ولی

گوی گشتم بره سیلی چوگان رفتم

بوده ام من حلبی شیشه لعل صهبا

پای کوبان بکجا بر سر سندان رفتم

چون صبا رخصت کشت چمنم بود ولی

چو تماشای خلایق بخیابان رفتم

رفتم اندر پی مقصود ولی همچو پلنگ

بسر کوه بقصد مه تابان رفتم

ذوق عریانی تجرید ندانستم حیف

کز پی سندس و استبرق رضوان رفتم

آخر این با که توان گفت که در مکتب قدس

دانش آموز خرد بودم و نادان رفتم

شعر ورزیدم و از معرفت آن سو ماندم

جان معنی شدم و صورت بیجان رفتم

شب یلدای حیاتم بسحر گوید حیف

که در افسانه بیهوده بپایان رفتم

ز آن شکستم که بدنبال دل خویش مدام

در نشیب شکن زلف پریشان رفتم

ماتم اهل دل این بود که با شیونیان

تهنیت گو بسر خاک شهیدان رفتم

راه مجنونی و فرهادیم آمد در پیش

رفتم این راه ولیکن نه چو ایشان رفتم

ناخن تیشه نراندم برگ و ریشه سنگ

کوه غم در ته پاسوده بجولان رفتم

آشیان زغن و زاغ نچیدم بر سر

سر قدم ساخته بر خار مغیلان رفتم

این همه رفتم و رفتم که شمردم عرفی

بتقاضای ردیف از پی بهتان رفتم

تیغ وی گفت که در معرکه جنگش من

همه از تارک او تا سم یکران رفتم

باد طوفان سخایش بصبا گفت که من

فوج در فوج شکستم چو بمیدان رفتم

آهنین پنجه تیغش باجل گفت که من

موج بر موج شکستم چو بعمان رفتم

رمح وی گوید اگر جنگ وگر صلح که من

بگشاد گره جبهه خاقان رفتم

طالعش صبح ولادت در دنیا زد و گفت

آفتابی بکف اینک بشبستان رفتم

هر گه اندیشه خلق ویم از جای ربود

چون صبا بر ورق سنبل و ریحان رفتم

این جواهر ز نثار کرمش برچیدم

تا نگویند بدر یوزه عمان رفتم

دارم این قافله را سرمه ز خاک در تو

نبری ظن که بتاراج سپاهان رفتم

بسکه عیسی نفسان بوسه براهم دادند

هرقدم برسر صد چشمه حیوان رفتم

بال اندیشه ز پرواز شکستم صد بار

نبری ظن که بعرش سخن آسان رفتم

السلام ای ملک النظم برون داد ز خاک

چون بآرامگه ناظم شروان رفتم

داورا دوش بدوش قدر اندر ره عمر

با ثنای تو و نفرین حسودان رفتم

راه بیحد ثنای تو سپردم این راه

نیست راهی که توان گفت به پایان رفتم

ره نفرین حسودان تو رفتم لیکن

آن نیرزد که بگویم به چه عنوان رفتم