گنجور

 
عنصری

بر ماه مشک بینم و بر سنبل آفتاب

آنسال نه بحلقه و این سال نه بخواب

آنرا درنگ نی و همه سال با درنگ

وین را شتاب نی و همه سال با شتاب

آن ماه را ز عنبر سازد همی طلی

وین آفتاب را کند از غالیه خضاب

این بر بلور گونه و آن تیره چون شبه

آن گل بدست و بوی دهد خوشتر از گلاب

این گوژ گشته و شده زو گوژپشت من

وان مار گشته خفته و از من ربوده خواب

بفزود عشق و فتنه شدم من بهر دو بر

کان هر دو چیز فتنۀ صبرند و عشق ناب