گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عنصری

نه خفته ست آن سیه چشم و نه بیدار

نه مستست آن سیه زلف و نه هشیار

یکی بیدار طبع و خفته صورت

یکی هشیار طبع و مست کردار

سر جعد و سر زلفش نگه کن

چو خطّ دایره برسیم گلنار

یکی شد مستوی بی رنج مسطر

یکی شد منحنی بی رنج پرگار

بروی و موی او مر مانوی را

ز مذهب آشکارا کرده اسرار

یکی را حجت اهریمن آمد

یکی را حجت یزدان دادار

ز عطاری و نقاشی دو گنج است

بزلف تیره و رخشنده رخسار

یکی برسان عطاران تبت

یک برسان نقاشان فرخار

رخ و جعدش ز دو رنگ مخالف

همی بی اصل بنماید نمودار

یکی مانندۀ زهره است رویش

یکی مانند هاروت نگونسار

یکی شنگرف جوی و رنگ شنگرف

یکی زنگار جوی و رنگ زنگار

گل ار با خار و بی خارست نرگس

رخ و چشمش چرا بی خار و با خار

یکی چون سرخ گل بیخار و دلبند

یکی چون نرگس و خارش جگر خوار

مرا جان و خرد هر دو عزیزست

ندارم هر دو را جز شاد هموار

یکی را نام بخشنده پیمبر

یکی را بنده بخشاینده جبار

محمد ابن ابراهیم طایی

که امرش در دو جان آرد دو ابار

یکی در جسمها روشن تر از جان

یکی در چشمها خوشتر ز دیدار

گرامی تر ندانم نزد او چیز

ز نام شاعران و نام زوار

یکی را بر طراز جامه پیوست

یکی بر داغ اسب و مرد دینار

نشاند بر جهان آزاد مردی

ولی را دو کف رادش دو بازار

یکی را برزه گر دریای سبزست

یکی را پیشکاره ابر آزار

وگر یک نکته از فضلش کنی شرح

وگر یک نکته از حلمش کنی بار

یکی را بر نتابد نفس ناطق

یکی را بر نگیرد چرخ دوّار

ندارد مشتری بر برج کیوان

جز افزودن دگر کاری بی آوار

یکی بر تاج او گوهر فزاید

یکی بر بند خود خواهانش مسمار

مبارک طلعت خورشید روشن

چراغ اوست بی شک نام بردار

یکی یابند اندر جان دشمن

یکی دانند اندر ملک بیمار

بمهرش گر بجوید دیو الفت

بکینش گر بجوید شیر پیکار

یکی باشد برای خویش موقف

یکی باشد بخون خود گرفتار

میان نیزۀ خطّی و اسبش

چو روز جنگ باشد چار و ناچار

یکی بیرون جهد از کوه آهن

یکی اندر جهد با دیدۀ مار

به هیجا تیغ او انبار دارست

سنانش رود بار کشور آغار

یکی انبار دارد خمّ گیسو

یکی راند ز خون خسته انبار

بدو چون دولت و رایش به پیوست

که عدل و فضل او دارد باقرار

یکی را بی عمارت گشت معنی

یکی را بی نهایت گشت مقدار

کجا تو عادتی بینی ستوده

کجا تو مدحتی بینی سزاوار

یکی از طبع او باشد بتعلیم

یکی از مدح او باشد بتکرار

دو مرکز را همی مردی و رایش

بدو آسان نماید هر دو دشوار

یکی از مرکز احسان و دولت

یکی از مرکز ارواح و انوار

مدان جز اختلاف و اتفاقش

نخیزد اختیار اندر دو سالار

یکی مختار را مجبور کردست

یکی مجبور را کردست مختار

ایا رادی کجا علم و شجاعت

بتو رسته شدند از رنج و تیمار

یکی را با دل تو تازه چهره

یکی را با دل تو تازه بازار

همی تا فروردین ماه نشاطست

چنان چون مهرگان دزدست و عیار

یکی زیور ببندد بر درختان

یکی بر باید آن زیور ز اشجار

بقایادت بکام و بخت فیروز

مطیعت باد سعد و نحس دیار

یکی در بزم او عیار [و] خدّام

یکی در رزم او اعوان و انصار

ولایت مر ترا دایم شکارست

سعادت مر ترا دایم پرستار

یکی را تا همی باید همی گیر

یکی را تا همی پاید همی دار