گنجور

 
عمان سامانی

ای که جز انکارت اندر کار صاحبکار نیست

گر، به چشم عقل بینی هرگزت انکار نیست

گاه می گویی به مجلس دل چرا، بی درد، نی

گاه می گویی به گلشن گل چرا، بی خار نیست

با فضولی ها که این جبر است یا آن اختیار

یا که این زشت است یا آن جبر ما را کار نیست

صورت صرفیم و با نقاشمان نبود نزاع

دستی محضیم و با استادمان پیکار نیست

رشته را، باری کشش شرط است گر خوش بنگری

چیست اندر سبحه زاهد که در زنار نیست

راه را، باری کشش شرط است گر خوش بنگری

چیست اندر برنس راهب که در دستار نیست

از خیانتها که آمد وز جنایتها که رفت

آزمودستیم چیزی بدتر از آزار نیست

باری ار، باری کشی سنجیده ام من بارها

روبکش رطل گران کز این سبک تر، بار نیست