گنجور

 
عمان سامانی

کسی که گفت به گل نسبتی است روی تو را

فُزود قدر گل و بُرد آبروی تو را

از آن به هر چمنی جست‌وجو کنیم تو را

که تا مگر ز گلی بشنویم بوی تو را

بِهِل که شیخ به طاعت خَرَد بهشت که ما

به عالمی نفروشیم خاک کوی تو را

به هر طرف دل جمعیتی پریشان خواست

به حکمت آن که پریشان نمود موی تو را

خدای را دل ما را مُکَدَّر از چه کنی

که گاه جلوه خودش آینه است روی تو را

ز خاک کوی خرابات پا مکش «عمان»

که آب رفته نیاید دوباره جویِ تو را