گنجور

 
عمان سامانی

آن را که به سر شور و به دل کیفیتی نیست

گر هست هزارش هنر، انسانیتی نیست

آن لب که تر، از باده نشد هیزم خشگ است

آتش بزنیدش که در او خاصیتی نیست

دل جمله مسخر شده عشق شد ای عقل

زین ملک برون رو که در آن تمشیتی نیست

جز عشق میاموز به اطفال طریقت

بس تجربه کردم به از این تربیتی نیست

مشکن قدح اهل دل ای شیخ ریایی

در مذهب ما بدتر از این معصیتی نیست

فرخنده عروس است نکو گفته «عمان »

کز زیور همسایه بدو عاریتی نیست