گنجور

 
عبید زاکانی

وداع کعبهٔ جان چون توان کرد

فراقش بر دل آسان چون توان کرد

طبیبم میرود من درد خود را

نمیدانم که درمان چون توان کرد

مرا عهدیست کاندر پاش میرم

خلاف عهد و پیمان چون توان کرد

به کفر زلفش ایمان هرکه آورد

دگر بارش مسلمان چون توان کرد

مرا گویند پنهان دار رازش

غم عشقست پنهان چون توان کرد

گرفتم راز دل بتوان نهفتن

دوای چشم گریان چون توان کرد

عبید از عشق اگر دیوانه گردد

بدین جرمش به زندان چون توان کرد