عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴

وداع کعبهٔ جان چون توان کرد

فراقش بر دل آسان چون توان کرد

طبیبم میرود من درد خود را

نمیدانم که درمان چون توان کرد

۳

مرا عهدیست کاندر پاش میرم

خلاف عهد و پیمان چون توان کرد

به کفر زلفش ایمان هرکه آورد

دگر بارش مسلمان چون توان کرد

مرا گویند پنهان دار رازش

غم عشقست پنهان چون توان کرد

۶

گرفتم راز دل بتوان نهفتن

دوای چشم گریان چون توان کرد

عبید از عشق اگر دیوانه گردد

بدین جرمش به زندان چون توان کرد