گنجور

 
عبید زاکانی

دردا که درد ما به دوایی نمی‌رسد

وین کار ما به برگ و نوایی نمی‌رسد

در کاروان غم چو جرس ناله می‌کنم

در گوش ما چو بانگ‌درایی نمی‌رسد

راهی که می‌رویم به پایان نمی‌بریم

جهدی که می‌کنیم به جایی نمی‌رسد

این پای خسته جز ره حرمان نمی‌رود

وین دست بسته جز به دعایی نمی‌رسد

بر ما ز عشق قامت و بالاش یک نفس

ممکن نمی‌شود که بلایی نمی‌رسد

هرگز دمی به گوش گدایان کوی عشق

از خوان پادشاه صلایی نمی‌رسد

گفتم گدای کوی توام گفت ای عبید

سلطانی این چنین به گدایی نمی‌رسد

 
 
 
امیرخسرو دهلوی

گل آمد و ز دوست صبایی نمی‌رسد

ز باغ وصل مهرگیایی نمی‌رسد

هنگام برگ ریز حیاتم شد و هنوز

زان نوبهار حسن صبایی نمی‌رسد

ما با سموم بادیه هجر هم خوشیم

[...]

جهان ملک خاتون

دارم امید وصل و به جایی نمی‌رسد

واین درد بی‌دوا به دوایی نمی‌رسد

از پای‌بوس وصل تو دوریم چاره نیست

ما را که دست جز به دعایی نمی‌رسد

قدّش بلای ما و ز بالاش بر دلم

[...]

سام میرزا صفوی

تا هر زمان ز عشق نوایی نمیرسد

جان فگار من بنوایی نمیرسد

خواهم که ناله ای برسانم بگوش یار

از ضعف چون کنم که بجایی نمیرسد

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه