گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

گل آمد و ز دوست صبایی نمی‌رسد

ز باغ وصل مهرگیایی نمی‌رسد

هنگام برگ ریز حیاتم شد و هنوز

زان نوبهار حسن صبایی نمی‌رسد

ما با سموم بادیه هجر هم خوشیم

گر زان شکوفه بوی وفایی نمی‌رسد

من چون زیم که هیچ شبی نیست کاین طرف

زان غمزه کاروان بلایی نمی‌رسد

سلطان به خواب ناز چه آگه ز خلق، چون

در گوش او فغان گدایی نمی‌رسد

در گنج غیب نقد تمنا بسی‌ست، لیک

ما را به چرخ دست دعایی نمی‌رسد

درد ترا حیات ابد باد در دلم

کان هم دواست، گرچه دوایی نمی‌رسد

کوشم که سر نهم به درت، لیک چون کنم

مردم به جهد خویش به جایی نمی‌رسد

گر خسروا، به وصل سزا نیستی، مرنج

ملک سران به بی‌سر و پایی نمی‌رسد