گنجور

 
عبید زاکانی

عزم کجا کرده‌ای باز که برخاستی

موی به شانه زدی زلف بیاراستی

ماه چو روی تو دید گفت زهی نیکوی

سرو که قد تو دید گفت زهی راستی

آتش غوغای عشق چون بنشستی نشست

فتنهٔ آخر زمان خاست چو برخاستی

دوش در آن سرخوشی هوش ز ما می ربود

کاسه که میداشتی عذر که میخواستی

پیش عبید آمدی مرده دلش زنده شد

باز چو بیرون شدی جان و تنش کاستی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode