گنجور

 
عبید زاکانی

سپیده‌دم که شهنشاه گنبد گردان

کشید تیغ و بر اطراف شرق گشت روان

سپهر غالیه سا و صبا عبیر آمیز

شمال مجمره گردان نسیم مژده رسان

ز بهر مقدم سلطان چرخ پرتو صبح

به سوی عرصهٔ خاور کشید شاد روان

طلوع کرده ز مشرق طلایهٔ خورشید

چو از بلاد حبش پادشاه ترکستان

بیمن دولت و اقبال شاه بنده نواز

مرا به جانب کرمان کشید بخت عنان

نظر گشادم و دیدم خجسته مملکتی

مقر جاه و جلال و مقام امن و امان

سواد او چو خم زلف حور عنبربار

هوای او چو دم باد صبح مشگ افشان

به هر طرف که روی سبزه‌های او خرم

به هر چمن که رسی غنچه‌های او خندان

ز آب صافی او غبطه میخورد کوثر

به لطف روضهٔ او رشگ میبرد رضوان

فضای او همه پر باغ و راغ و گلشن و کاخ

زمین او همه پر یاسمین و پر ریحان

گذشته تارک ایوانهای عالی او

ز اوج منظر برجیس و طارم کیوان

به اعتدال چنان فصلهای او نزدیک

که ایمنست در او برگ گل ز باد خزان

عجب نباشد اگر مرده زنده گرداند

نسیم چون کند اندر فضای او جولان

نظر به قلعهٔ او کن که از بلندی قدر

نه دست وهم بدو میرسد نه پای گمان

هم آستانهٔ او گشته با سپهر قرین

هم آستانهٔ او کرده با ستاره قران

ز شکل طاق و رواقش نشانه‌ای شبدیز

ز وضع کنگره‌هایش نمونه‌ای هرمان

همه خلایق او آنچنانکه خلق خورند

قسم به جان کریمان خطهٔ کرمان

همه وضیع و شریفش غریق ناز و نعیم

زیمن معدلت خسرو زمین و زمان

جلال دولت و دین پادشاه هفت اقلیم

که آفتاب بلند است و سایهٔ یزدان

سکندر آینه جمشید جاه و فرخ روز

فلک سریر و ملک خلق و آفتاب احسان

جهانگشای جوان بختیار دولت یار

بلند مرتبهٔ تاج بخش ملک ستان

ستاره لشگر و خورشید رای و کیوان قدر

قضا شکوه قدر حملهٔ زمانه توان

همای همت او طایر همایونست

که روز و شب همه بر سدره میکند طیران

به زور تیغ بگیرد جهان مکن تعجیل

که روزگار درازست و شهریار جوان

بلند مرتبه شاها ز عدل شامل تو

خلاص یافت جهان از طوارق حدثان

زمین به بازوی طبع تو میشود آباد

فلک به پشتی جاه تو میکند دوران

اگر نه حلم تو دادی قرار دنیا را

کجا شدی کرهٔ خاک مستقیم ارکان

ز جود و داد تو منسوخ گشت یکباره

عطای حاتم طائی و عدل نوشروان

ز شعر خویش سه بیتم به یاد می‌آید

در این قصیده همی آورم کنون به میان

به عهد عدل تو جز نی نمیکند ناله

ز دست حادثه جز دف نمیکند افغان

به خواب امن فرو رفت چشمهای زره

ز گوشمال امان یافت گوشهای کمان

فلک به جاه تو خرم چنانکه جان به خرد

جهان به جود تو قایم چنان که تن به روان

جهان پناها من آن کسم که از دل پاک

گشاده‌ام به ولای تو در زمانه زبان

ثنا و مدح تو خواهم بر وضیع و شریف

دعای جان تو گویم به آشکار و نهان

مرا همیشه سلاطین عزیز داشته‌اند

ز ابتدای صبا تا به این زمان و اوان

ز حضرت تو همان چشم تربیت دارم

که دیده‌ام ز بزرگان و خسروان جهان

همیشه تا نبود دور مهر را انجام

مدام تا نبود سیر ماه را پایان

به کامرانی و دولت هزار سال بزی

به شادمانی و عشرت هزار سال بمان

همای چتر ترا آفتاب در سایه

نفاذ امر ترا کاینات در فرمان