گنجور

 
نورعلیشاه

بزم ما بزم عاشقان باشد

نقل ما نقل عارفان باشد

هرنفس جان تازه از غیب

از تن عاشقان روان باشد

هرکه آمد ببزم ما بنشست

فارغ از ملک دو جهان باشد

دل چو پروانه مراد بسوخت

شمع خلوت سرای جان باشد

آفتاب جمال روزافزون

از گریبان شب عیان باشد

هرکه از خویشتن شود فانی

باقی ملک جاودان باشد

به زبان فصیح میگویم

تا مرا نطق در زبان باشد

که همه فانیند باقی یار

لیس فی الدار غیره دیار

صورت ما چو جام و معنی می

باطنا نائیست و ظاهر نی

ازوجودش وجود ما موجود

بی وجودش وجود ما لاشی

مطلب خود ز خود طلب میکن

زانکه مقصود خود خودی هی هی

در ره عاشقان خرد لنگست

کی ز عقل تو گردد این ره طی

هرکه نوشید باده عشقش

برده درآب زندگانی پی

وانکه شد کشته در ره جانان

گشته در کیش عشقبازان حی

گوش جان برگشا و شو خاموش

سرنائی عیان شنو از نی

که همه فانیند و باقی یار

لیس فی الدار غیره دیار

نور رویش بدیده پیدا کن

دیده از نور روش بینا کن

جام گیتی نما بدست آور

عکس ساقی دراو تماشا کن

از خودی بگسل و باو پیوند

رو وصال خدا تمنا کن

غیر حق گر کنی ز دل بیرون

حق بگوید که روی با ما کن

چشم جان برگشا ببین رویش

دیده بر حسن یار بینا کن

همچو قطره درآ دراین دریا

خویشتن را غریق دریا کن

گر بدیوان دل فرورفتی

این بلوح ضمیر انشا کن

که همه فانیند و باقی کن

لیس فی الدار غیره دیار

دور پرگار در میان آمد

نقطه در دایره عیان آمد

سرتوحید قطب عالم شد

مهدی آخرالزمان آمد

عکس دلدار در دلم بنمود

وین مبرا ازین و آن آمد

هرکه سرباخت اندرین دریا

سرور جمله عاشقان آمد

سر وحدت یقین ز حال نمود

کثرت زلف درکمان آمد

دل چومشغول ذکر حق گردید

این سخن حاصل زبان آمد

که همه فانیند و باقی یار

لیس فی الدار غیره دیار

نقش او در خیال می بینم

در خیال آن جمال می بینم

آب حیوان و چشمه کوثر

جرعه زان زلال می بینم

نقش غیری اگر خیال کنم

آن خیال محال می بینم

بزم عشقست و عاشقان سرمست

همه در وجد و حال می بینم

عیش دنیا و عشرت مردم

سربسر قیل و قال می بینم

مجلس عاشقان بوجد آمد

ذوق اهل کمال می بینم

چون بدریای دل فرو رفتم

در زبان این مقال می بینم

که همه فانیند و باقی یار

لیس فی الدار غیره دیار

دوش آن ساقی قدح در دست

از در ما درآمد و بنشست

توبه سالخورده ما را

خوش سبک جام و باده را بشکست

دیده نقش جمال او چون دید

نقش غیری دگر خیال نبست

کی کند یاد چشمه حیوان

هرکه نوشید باده آن مست

خرم آن رند مست عالم سوز

که ز بود و نبود خود وارست

هرکه با ما درآمد اندر دیر

از خودی رست و با خداپیوست

این سخن خوش بگفت مردانه

در خرابات با من سرمست

که همه فانیند و باقی یار

لیس فی الدار غیره دیار

آفتاب سپهر یزدانی

شاه مردان علی عمرانی

برهمه رهروان شد اولادش

هادی و رهنمای ربانی

شده در راه حق رضا تسلیم

کرده مسند به تخت سلطانی

مهدی آخر الزمان باشد

صاحب خاتم سلیمانی

مستی ما ز باده دگر است

تو ننوشیده چه میدانی

ما مریدان سید سرمست

هادی وقت پیر روحانی

تا به بینی عیان تو نور علی

این سخن را بذوق میدانی

که همه فانیند و باقی یار

لیس فی الدار غیره دیار