گنجور

 
نورعلیشاه

سالها شد که به دل نقش مرادی دارم

دیدهٔ جان به رخ حور نژادی دارم

طره عقد گشایش چو ببندد گرهی

از گره بستن آن طره گشادی دارم

گرچه غم‌ها بود از دوری وصلش به دلم

هر دم از یاد رخش خاطر شادی دارم

کیسه دوست چو غم گر ز زر و سیم تهیست

صاحبی ذوالکرم و شاه جوادی دارم

شکر ایزد که ز لَخت جگر و پاره دل

در بیابان غمش توشه و زادی دارم

نه سر صلح به کس باشدم و نه دل جنگ

تا در این معرکه با نفس جهادی دارم

صد رهم گر کُشد از خنجر بیداد چه نور

رهی از وی تو مپندار که دادی دارم