گنجور

 
نورعلیشاه

نه این زمان ز می جلوه تو من مستم

که سالهاست از این باده کهن مستم

دراین بهار ندانم بسر چها دارم

که دیگران بچمن جرعه نوش و من مستم

اگر نه بلبل زارم چرا بفصل بهار

ز آب و رنگ گل و نکهت چمن مستم

روم بکعبه و دیر و بسوزم این زنار

که آن صنم نکند همچو برهمن مستم

ز چین طره نماید چو نافه بخشائی

کند ز غالیه چون آهوی ختن مستم

زهی حکایت عشقی که بعد چندین سال

کند ز قصه شیرین و کوهکن مستم

لب از عصاره انگورتر چرا سازم

کنونکه نور نمود از می سخن مستم