گنجور

 
نورعلیشاه

ای لعل می آلودت از جوش شکر فیاض

چون بهر کف جودت هر سوز گهر فیاض

گرباد برانگیزد خاکی ز سر کویت

در دیده بود ما را چون کحل بصر فیاض

بس آب گهر کرده در جوی سخن جاری

گردیده لب خشکم چون دیده تر فیاض

امساک فقیران را با بخل مده نسبت

نخل ار چه غنی طبعست آمد بثمر فیاض

معیوب که میکوشد در عیب هنرمندان

چون خود همه عیبست نبود چه هنر فیاض

منعم که بود خوانش از نعمت الوانش

باید گهر کانش چون معدن زر فیاض

هرگز بجهان فیضی ظاهر نشد از ظلمت

نور است که میباشد چون شمس و قمر فیاض