بدل بنشسته تا نقش خیالت
نظر نگشاده ام جز بر جمالت
چرا پیچم سر از هجران خونریز
که دارم خونبهائی چون وصالت
۳
نگارا صد رهم کشتی و آخر
نپرسیدی ز من چونست حالت
ز جورت نالم و ترسم نشیند
بدل از ناله او گرد ملالت
خورد گر خون مردم ترک چشمت
چو شیر مادرش کردم حلالت
۶
کمالت را چسان آرم به تحریر
کا ناید در قلم شرح کمالت
بدین خوبی و لطف ودلربائی
ندیدم در جهان هرگز وصالت
چو نور از پای تا سربرنگیرم
گرم هر دم شود سر پایمالت